یخورده از خودم بگم؟
سلام من امینم خودم رو طراح گرافیک میدونم ولی خب جرات ندارم بیشتر از حد آماتور به خودم لقبی بدم مثل حرفهای یا پروفشنال و این حرفا اکثرا که خب میاید تو این بلاگ و مطلب من رو میخونید من رو میشناسید یا حالا از شبکههای اجتماعی یا واقعیت و تو محیط واقعی طرحهام رو اونجا باهاتون به اشتراک میذارم که البته نمیدونم خوشتون میاد یا نه ولی خب اشتراک گذاری میکنم یخورده برا شوآف که بتونم باهاشون پروژه بگیرم چون نزدیک 2 سالی هست که زندگی فریلنسری رو انتخاب کردم و خب سعی کردم توش موفق باشم.
من از سال 1375 توی خرداد ماه 27مین روزش چشامو به این دنیا باز کردم بالا پایین زیاد داشتم خودم رو بدشانس میدونم ولی خب فکر کنم شانسم همون اول زندگی همش مصرف شده یه خانواده خوب دارم بحث پیش میاد باهاشون بعضا ممکنه دعوا بشه ولی واقعا دوسشون دارم. از همون اول که رفتم مهدکودک با درس مشکل داشتم ولی خب همیشه دوست داشتم دور و برم آدما باشن از همون بچگی حالم بد میشد تنهایی غذا بخورم و هیچوقت تکخور نبودم 🙂 یا اینکه تنهایی بیرون رفتن رو هیچوقت دوست نداشتم مثل الان که تنها تو کافه نشستم دارم از خودم میگم. بزرگ شدم و دبستان و راهنمایی رو گذروندم تو دبیرستان دریچههای جدیدی به زندگیم باز شد مثل همه :)) ولی خب همیشه این توم بود که دوست ندارم کسی ازم ناراحت باشه و همیشه دوست داشتم تعامل داشتم و بقیه رو شاد ببینم.
دبیرستان شده بود و جویای نام بودم نه تو درس اونقدر خوب بودم نه توی فوتبال نه زور میگفتم به بقیه که بخواد دور و برم شلوغ بشه از بچگی علاقه خیلی خیلی زیادی به کامپیوتر داشتم برا همین به توصیه داداشم فیلم ساختن تو Movie Maker و شب کردن صبح و صبح کردن شب و این چرندیات تو فتوشاپ رو کنار گذاشتم رفتم سراغ برنامه نویسی البته کاملا فتوشاپ رو کنار نذاشتم کمش کردم و بیشتر وقتم رو گذاشتم برای برنامه نویسی؛ چون جویای نام بودم از همون اوایل هی به همه القا کردم من برنامه نویس هستم و کارم خفنه درحالی که نبود و عملا شوآف الکیای بیش نبود گذشت و رسید به کنکور اون سال زیاد حقیقتا درس نخوندم و تا الان(غیر از سال اول دانشگاه) کم درس خوندنترین سال عمرم همون سال بود بعد کنکور برای اینکه الکی خودمو گنده نبینم(احساس خودبزرگ بینی کرده بودم واقعا) رفتم پادویی یه مغازه موبایل فروشی که خب صاحبش یجورایی از دوستانم محسوب میشد رفتم پیشش و مدتی کار کردم یکی از دلایلی که اون کار رو ول کردم کلاهبرداریها و کلکها و بیانصافیهاش بود زدم بیرون(البته تو اون چند هفته چیزای زیادی یاد گرفتم و یخورده از مغرور بودنم کم شد 🙂 ) و بعدش دانشگاه شروع شد دانشگاه شروع شد و برای نشون دادن خودم تو دانشگاه ترم اول سرکلاس مبانی برنامهسازی پیش استاد از خودم گفتم و گفتم برنامه نویس C# هستم (درحالی که خفنترین چیزی که بلد بودم ماشین حساب بود:)) ) سرکلاس هی از استاد ایراد میگرفتم یا همش شاخ بازی درمیاوردم خب از بقیه بهتر بودم ولی نه اونقدر که نشون میدادم درنهایت با نمرهای که تو اون امتحان گرفتم از خودم خجالت کشیدم و یه مقدار عقب کشیدم 🙂 جلوتر توی ترم 2 سر کلاس استاد گفت یه برنامهای رو بنویسید که خب بالای 6 7 نفر نوشتن ولی من حتی نصفش رو هم نتونستم بنویسم برای همین تصمیم گرفتم یه مقدار بجای باد زیر قبقب دادن کار کنم و یاد بگیرم درنهایت درآخر ترم به جایی رسیدم که خب بهترین شده بودم ولی بازم کم بود اما من باز یه مقدار شل کردم و باز باد به قبقب دادم و مغرور شدم اما یکی از دوستانم به نام مسعود اسدی اومد و باعث شد با کارهاش بفهمم که خب اون چیزی که فکرش رو میکنم توی برنامه نویسی نیستم توی همون ترم 2 یه مشکل خیلی گنده برام به وجود اومد که خب گذروندمش ولی واقعا سخت گذشت بعدش به صورت موازی برنامه نویسی و طراحی رو ادامه دادم توی طراحی کارگاه گرافیک گذاشتم تو دانشگاه و تو جایی به نام کافه آیتی نمیشه زیاد بهش گفت کافه ولی جای خوبی برای رویداد گذاشتن برای تعداد زیر 70 نفر هست(که گویا قراره منتقل بشه جاش یا بسته بشه 🙁 )
درادامه رفتم سراغ برنامه نویسی چیز جدیدی که اومده بود و خب طبق آمارها رشد زیادی داشت برنامه نویسی UWP (یه شاخه از دات نت برای توسعه ویندوز و اپهای ویندوزی) بود راستش رو بخواید تا اون موقع چند بار به خودم گفته بودم امین تو نمیتونی برنامه نویس خوبی باشی و این رو حس کرده بودم که درک منطقی برنامه نویسیم هم مشکل داره حتی برا همین چیزا با خودم شرط کردم این آخرین چیزی از برنامه نویسی هست که تستش میکنم و امیدوار بودم که توش موفق باشم اینو یادگرفتم باز نه حرفهای! حتی شاید بشه گفت حتی نه آماتور! دو سه جا رفتم مصاحبه همه جا رد شدم سعی کردم چند تا برنامه بنویسم بذارم استور همش شکست خورد و موفقیت آمیز نبود تا روزی رسید که من تسلیم شدم طبق آمار بازار و تحلیل حرکتهای مایکروسافت فهمیدم دست و پا زدن من نه تنها الکیه بلکه هدر دادن عمره مایکروسافت کلا بیخیال داستان شده و قرار نیست گویا اونقدرا این بخش رو توسعه بده این شد که با خودم گفتم خداحافظ برنامه نویسی و با لوگوی جدیدم که طراحی بهتری داشت کلا از بحث برنامه نویسی خارج شدم تو اون مدت با آدمهای متفاوتی رو به رو شدم بعنوان برنامه نویس کلی رویداد رفتم حتی ارائه داشتم کلی رفیق پیدا کردم مثل عرفان بشارت که اتفاقا امروز تولدشه عرفان ۵ سال ازم کوچکتره ینی متولد شهریور ۱۳۸۰ هست ولی باز با این وجود بدون شک بیشترین شباهت رو من با عرفان دارم نمیدونم چرا ولی به شکل عجیبی شباهت داریم ما با هم از داشتنش خیلی خوشحالم :)) کلی نارفیق همه و همه از تجربیات خوب زندگی من بود. یخورده قبلتر از این اتفاق یه روز تو کافه آیتی نشسته بودم با دوستام محمودرضا فرهادی گفت امین میتونی یه لحظه بیای رفتم و گفتم بفرمایید از سایتش گفت سایت برسام و اینکه دنبال اینه که من توش محتوا بنویسم -راستش من زیاد مطلب نویس نیستم اینم همونجا گفتم :))- و اینکه قراره یه رادیو هم به زودی در سایتشون راه اندازی کنن گفتم خیلی هم عالی رفتم دفتر برسام اون موقع سمت طالقانی-میدون ولیعصر بود سمت کوچه ریاض رفتم تو -دفترشون زیاد خوشگل نبود :))- دیدم مسعود زمانی اونجاس راستش اگه بشناسیدش خیلی احساس میکنید بلده که خب احساستون درسته قبلا تو کافه آیتی صحبتهاش درمورد آینده نگری به شدت منو جذب کرده بود البته یه مدت هم میزی ایشون هم بودم اونجا کنارش میشستم و کلی اذیت میکردم :)) همچنین یکی از بچههای شرکت داتین هم اونجا بود سعید دباغ و همچنین رضا اسکندری که خب الان دیگه رادیو نمیاد ولی اونم خیلی آدم خفن و باحالی بود دوسش دارم :)) من اون روز رفتم قسمت دوم رادیوبادیو داشت ضبط میشد نشستم دیدم چجوری ضبط میکنن هفته بعدش هم رفتم ولی این دفعه رفتم پشت میکروفن و حرف زدم -میکروفن که، موبایل اون موقع وسیله ضبطمون بود- پت پته زیاد داشتم خبرهام چرت و پرت بود نسبت به بقیه ولی خب برام خیلی افتخار بود حضور کنار این افراد تا اینکه از اون موقع تا الان 67 قسمت رادیوبادیو منتشر کردیم تو این 69 هفته من کار با ادوبی آدیشن و ادوبی پریمیر رو یاد گرفتم که خب هرکدوم برای کار خاصی بودن پریمیر(Premiere) رو کار کردم برای وقتی که یه دوستی از هلند اومد با ماشین برقیش من خیلی ماشینش رو دوست داشتم 🙂
رفتیم کافه آیتی باهاش مصاحبه کردیم اونجا حورا وکیلی رو برای اولین بار دیدم از دوستانی که همیشه سعی میکنم ازش یاد بگیرم-برای اینکه میخوام درآینده دیجیتال مارکتینگ رو درکنار طراحی کار کنم :)- برادرش ایلیا رو قبلا دیده بودم تو کافه آیتی سر صحبت باهاش رو با صحبت در مورد سرفیس پرو که داشت باز کردم الان فکر کنم مک داره ولی خب آشنایی با ایلیا هم برام افتخاره 🙂 اون شب رفتیم خونه نیما هاشمی از بچههای رادسنس یه شرکت زیرمجموعه بانک پارسیان دوست هلندیمون (ویبه واکر) هم اومد و شب اونجا موند بهش یاد دادم فیــلترشکن رو استفاده کنه و بره فیسبوک و توییتر یه فیلم ترسناک هم دیدیم قرار بود تا یه هفته فیلم اون مصاحبه منتشر بشه ولی چون نشد زیرنویس فارسی براش بزنم هنوز منتشر نشده 🙁 الان تقریبا همه اونایی که تو دانشگاه من رو میشناسن حال امیرمحمدزاده رو ازم میپرسن اونایی هم تو بحث کاری و توییتر منو میشناسن حال حسین کزازی از امیر شروع میکنم امیر شاید الان بهترین دوستمه کسی که با هیچی عوضش نمیکنم در سختترین روزهایی که داشتم میگذروندم پیداش کردم و اولین بار تو پاساژ پالادیوم قرار گذاشتیم الان دقیقا دوسال و دو هفته از اون روز میگذره و من هنوز از صمیمیترین دوستام رو امیر میدونم بالا پایین با هم زیاد داشتیم ولی واقعا هیچی رو ندیدم بتونه از شدت رفاقت من با امیر کم کنه
امیر باعث شد من افراد دیگهای رو بشناسم مسعود نیکومنش و سهیل رشیدی و علی اورودزاد همشون خیلی خوبن دقیقا همون رفقایی که میخوام ازم بالاترن میتونم ازشون کمک بگیرم ازشون بخوام همراهیم کنن و خیلی چیزای دیگه سهیل که عکاس و مسعود هم برنامه نویس تو ابرآروان هست علی هم نگم برنامه نویس توی دل آدم هست اینقدر خوبه :))) حسین هم که عموما میشناسید چون 80 درصد کسایی که منو میشناسن حسین رو هم میشناسن :))) اولین بار تو توییتر چون فامیلیم خلیقی بود و اونها گفتن شاید با عطا خلیقی -پسرعموی بابام- فامیلم فالوم کردن و اولین صحبتها شکل گرفت یه روز حسین از دانشگاه تهران شمال توییت کرد و من در عین ناباوری گفتم مگه تو هم تهران شمالی گفت آره :))
و این آغاز دوستی من و حسین بود الان حسین و کسری(که تو لندنه امیدوارم همیشه موفق باشه) جزو بهترین دوستایی هستن که دارم، خب کسری کجای داستان بود؟ کسری واقعا باهوش ترین و گیکترین و نردترین و متفکرترین رفیق منه همیشه از مصاحبت باهاش خوشحال شدم و میشم کلی چیز ازش یاد گرفتم که ازش ممنون براشون حالا که حسین رو گفتم سجاد رو هم بگم که اول از منشنهای حسین فالو کردیم همو بعد از اهواز اومد تهران پسر روزهای سخته کم نمیاره و واقعا به فکره! اینکه سجاد رو هم دیدم واقعا از اتفاقای خوب زندگیمه شاید سجاد از افرادی باشه که الگوم بشه. بیایم جلوتر میرسیم به همایش منطراحم همایشی که باعث شد من تصمیم قاطعی درمورد آیندم بگیرم و وارد کامیونیتی طراحا بشم و سعی کنم خودمو بکشم بالا تو آخرای داستان که بیایم میشه چند ماه پیش که حورا وحید حجهفروش رو به رادیو آورد وحید هفته دومی که اومد با خودش عکاس آورد و از ما نوشت “گیکهای گوشنواز!” عنوانی بود که از ما توی روزنامه فناوران نوشت اتفاق خوبی بود هم آشنایی با وحید هم عکس و مطلب ما تو روزنامه مدتی بعد الکاماستارز شد-همین 2 3 ماه پیش- وحید پیشنهاد داد ما رادیو رو بیایم به قسمتهای کمتر از 10 دقیقه تبدیل کنیم ولی مثلا روزی 3 تا 4 تا پخش کنیم به همراهی حسین یه ماموریت غیرممکن رو انجام دادیم اونجا تقریبا با همه مسئولین الکاماستارز و برترینهای الکاماستارز صحبت کردیم میلاد احرامپوش، میلاد نوری، میلاد قاسمزاده و … اون از بهترین اتفاقات بود برام چون با خیلیا ارتباط پیدا کردم و خب خیلی اون اتفاق رو دوست داشتم امیدوارم باز تکرار شه این موقعیت سخت بود اما لذتبخش مخصوصا مصاحبه با آرش برهمند؛ اولین باری که آرش رو دیدم تو تلویزیون بود برنامه 0و1 -احتمالا دیدید- با میلاد اسلامزاده ولی اولین باری که دیدمش تو کافه آیتی بود اومد کنارم نشست سایه بلندش معلوم بود خودشه من هدفون تو گوشم بود قرمز شده بودم نمیدونستم سلام کنم یا نکنم یا چی :))
کارش تموم شد و رفت چند ماه بعد اولین اینتراکشنم باهاش تو فیسبوک بود گفت تولدت مبارک فامیل دوست :)))-منظورش عطا بود- عطا و محمد پسرعموی بابام و داداشم بعلاوه داداش دومم علیرضا سایت ارانیکو رو تاسیس کردن شاید خودشون ندونن ولی خب هرسه تاشونو به شدت دوست دارم و بهشونم افتخار میکنم از اینکه درکنارشون وایمیسم احساس غرور بهم دست میده -همون قضیه شانس که همه رو اول زندگی مصرف کردم- ولی خب تاحالا دفتر ارانیکو رو هم نشده برم ببینم که خب ضایعاس :))
الان هم شده ۲۱ سال و ۳ ماه و چند ساعتم که این مطلب رو منتشر میکنم توی شرکت برسام الان دارم کار میکنم روی پروژه سرسره امیدوارم به سرانجام برسه یخورده گیر دارم روش ولی ادامه میدم خدا بزرگه تو این پروژه خانم یوسفی و القانی و فربد هستن کمک علیرضا هم داره کار یاد میگیره از اینکه یکی هست بهش چیز یاد بدم خیلی خوشحالم خیلی! امیدوارم علیرضا هم این حس منو تجربه کنه حورا هم بهمون اضافه شده بیشتر من برای حورا موندم -و مصطفی لامعی که نمیدونم آخر میاد یا نه:))- که بتونم ازشون کار یاد بگیرم و این رو بهترین فرصت میدونم برای خودم
خب شرمنده خیلی طولانی شد احتمال ۹۸ درصد هیچکس این مطلبو کامل نخونه ولی خب احساس نیاز میکردم اینها جایی ثبت بشه خاطرات عمومی من بود یه سری چیزهای خصوصی رو هم بعدا جایی مینویسم برای خودم اینها چیزهاییه که دوست دارم باشن وقتی نبودم ازم یادگاری باشن اون خصوصی هم هروقت نبودم پیداش میکنید :))
راستی شرمنده اگه اینجا نیستید دوحالت وجود داره یا خاطره خیلی خوب و عالیای باهم نداشتیم یا خب …
11 thoughts on “یخورده از خودم بگم؟”
شاید لذت بخش ترین مطلبی بود که خوندم. و باید بگم افتخار میکنم که باهات دوست شدم و تو نفر اول مورد اعتماد K&H هستی
H
قربونت آشنایی با تو هم برام افتخاره اصن :)))
عه اسم برنامه نویس شماره یک اینجاس 😂 شرمنده نکنین مارو 😂💎
😂😂
خیلی خوب و باحال نوشته بودی
اصلا خسته کننده نبود و لذت بردم از خوندن «کل» مطلب
دمت گرم و موفق باشی همیشه!
فدا مدا <3
ایول
این مطلب بعده ها برات خیلی اتفاق ارزشمندی میشه
ممنون قربانت >۳
قول بده ۱۰ سال بعد از مطلب رو دوباره بخونی و قول بده اون موقع هم دوستم بمونی 🙂
حتما 😁😁
من یکی از اون 2 درصد هستم که کامل خوندم و لذت بردم بعضی جاها شبیه هم بودیم توی زندگی و یه سری جاها هم تفاوت در عمل داشتیم… در کل شیرین بود
موفق باشی